مصاحبه‌ی تله راما با زاویه دولان به بهانه‌ی «مامان»

 

* هنگام دریافت جایزه ی هیئت داوران در کن همان طور که اعلام کردید خوش حال بودید، یا چنان که می شد حدس زد دلسرد؟

 

 

** اعتراف میکنم که احساس ناکامی داشتم. من آرزو داشتم که نامم در تاریخ به عنوان جوان ترین سینماگر برنده ی نخل طلای کن باقی بماند، و این رویایی است که دیگر محقق نخواهد شد: «سودربرگ »این عنوان را در ۲۶ سالگی کسب کرده بود، من اکنون ۲۵ ساله ام و فیلمی ندارم که برای سال آینده ارائه کنم. هم چنین آرزو می کردم قهرمانی باشم که اولین نخل طلا را به کبک و حتی تمام کانادا می برد، و این آرزویی است که تحقق اش هنوز امکان پذیر است. اما بعد از سه ماه، این رویای ثبت شدن در کتاب رکوردها به نظرم کودکانه می آید.کسانی که چنین کارهای خارق العاده ای انجام می دهند، اغلب بعدا فراموش می شوند. من دوست دارم ادامه دهم، دوباره بیایم و تداوم داشته باشم. از نظر احساسی، ناامیدیِ من ترس از عدم بازگشت به کن نیز بود. ترس از این که تا سه سال دیگر مرده باشم.

 

*آخر چرا باید تا سه سال آینده مرده باشید؟

 

** من خودبیمارانگار هستم. همیشه از مردن و از این که در آینده دیگر نتوانم افکارم را بیان کنم و خود را بازتاب دهم، می ترسم. ای کاش می دانستید میدان دید من چه قدر محدود است! از طرف دیگر من کاملا نزدیک بین هستم… به طوری خیلی جدی،خستگی در من از شش سال پیش تا الان انباشته شده است؛ ساختن پنج فیلم، مدام در شرایط پرتنش… من از همه چیز مایه گذاشتم. از ۱۹ تا ۲۵ سالگی، من زندگی یک مرد جوان عادی را تجربه نکردم. افسوس نمی خورم، وقتی با افرادی هم سن ِخودم آشنا می شوم که تحصیلاتشان را در آرامش تمام می کنند، با خودم می گویم که آن ها قدر برخی چیزها را که نسبت بهشان حق دارند، نمی دانند، اما من چرا…

 

*این اضطرار را که شما را به پیشرفت وا می دارد چه طور تشریح می کنید؟

 

** همه ی آن چه که می توانم به شما بگویم، این است که اوایل امسال یک گفته ی پدرم مرا به شدت تکان داد. او به عنوان هنرپیشه در بسیاری از فیلم هایم نقش کوچکی را بازی کرده است. چند ماهی می شد که به خاطر یک کدورت زودگذر هم دیگر را ندیده بودیم. یک بار، با هم تلفنی مدتی طولانی حرف زدیم و او صحبت اش را با من این طور تمام کرد:”قطعا فکر می کنی که در آینده وقت خواهی داشت که مرا ببینی، با من شام بخوری و ما با هم لحظه های خوبی را خواهیم گذراند. اما من، دیروز، ۲۵ سال ام بود، مثل امروزِ تو، و در یک کاباره در ویو مونرِآل می خواندم. بعدا فهمیدم که تنها چیزی که در زندگی نداریم، زمان است. به او جواب دادم: "من همیشه این طور احساس کرده ام."

 

* در سخنرانی تان در کن خطاب به نسل خودتان گفتید: "همه چیز ممکن است"…

 

** نه، گفتم: "همه چیز برای کسی که رویای چیزی را در سر می پروراند، شهامت دارد، کار می کند و هرگز وانمی دهد، ممکن است." یک نکته ی ظریف! اینْ کار است که اهمیت دارد و تمایز ایجاد می کند. هم چنین می بایست گستره ی دید را وسیع تر کرد. تا جایی که ممکن است با مردمِ بیشتری ارتباط گرفت. در کبک به خصوص، احساس می کنم که نسل پیش از نسلِ من بیش از حد متواضع تربیت شده، و گستره ی دید محدودی داشته است. کمبود پشتکار داشته است. به ویژه، در حوزه ی سینما، کارگردانان برای سال ها در انتظار تامین بودجه ی دولتی می مانند، به جای آن که با امکانات موجود گلیم خود را از آب بیرون بکشند. من با خرج کردن تمام دستمزدهای بازیگری ام در تبلیغ برای تدوین اولین فیلمم شروع کردم.

 

* در بهار اعلام کرده بودید که تصمیم دارید دوباره تحصیلات دانشگاهی تان را در آغاز سال تحصیلی جدید شروع کنید. اکنون کجای کار قرار دارید؟

 

** من در رشته ی تاریخ هنر در یک دانشگاه معتبر جهانی پذیرفته شده بودم. این ْنوعی مانع سر راه من بود برای این که بتوانم در پاییز فیلم دیگری بسازم، و دوباره درآن چرخه های تولیدی نیفتم که زمستان گذشته ضربه فنی ام کردند. سینما داروی سنگینی است… در آخر،کار فشرده ی تبلیغات برای معرفی “مامان»، به ویژه در آمریکا، با چشم انداز جایزه ی اسکار، مجبورم کرد که بازگشت به دانشگاه را به بعد موکول کنم. دوست ندارم تحصیلاتم را پاره وقت و بدون جدیت دنبال کنم. احساس می کنم نیاز عظیمی به آموزش دارم. من دبیرستان را وقتی که هفده سال ام بود رها کردم. هیچ کدام از مواد درسی برایم جالب نبودند. شاگرد تنبلی بودم که دوست نداشت تکالیفش را انجام دهد.همیشه ترجیح می دادم روی پروژه های مبتکرانه تر تمرکز کنم.اینْ رفیق قدیمی پدرم و خواهرش، اودیل ترمبلی۱۰، منتقد سرشناس سینما در کبک، بودند که من را در پانزده سالگی با ادبیات و هنر هفتم آشنا کردند. با این حال،در مدرسه یک معلم فوق العاده داشتم که اسم اش ایو بود. شخصیتِ آن معلمِ سرشار از همدلی را که در اولین فیلمم، «من مادرم را کشتم»، به دنبال آزادی است و نقشش را سوزان کلمان  بازی می کند، از او الهام گرفته ام.

 

* «مامان» نوجوان بیش فعالی را به تصویر می کشد که برای دیگران و هم چنین خودش خطرناک است. آیا این یک خود نگاره است؟

 

** من خودم را در همه ی شخصیت هایم در هر فیلم، فرافکنی می کنم. در این فیلم، شرایطْ آن شرایطِ واقعی ای نیست که من در نوجوانی تجربه کرده ام – مادر من کارمند آموزش ملی است و پدرم یک هنرمند نمایش های خیابانی؛ ما نه پول دار بودیم نه فقیر. اما در واقع موضوع خشم است، خشونتِ بسیار شدیدی است که همراهم است. و این‌که خوش‌بختانه موفق شده‌ام در سال‌های اخیر آن را در سینما هدایت کنم.

 

* آیا خشم شما، آن طور که ازهمه‌ی فیلم‌هایتان می‌توان برداشت کرد، به یک درگیریِ مادر- پسری برمی گردد ؟

 

** ارتباط با مادرم هیچ وقت آسان نبود. من، بعد از جدایی پدر و مادرم، بخش عمده ای از زندگی ام را در مدرسه های شبانه روزی گذراندم. بین ۷ تا ۱۱ سالگی، تجربه ی نسبتا خوبی بود ودر فضایی کاملا عادی بودم. در عوض، از ۱۲ تا ۱۴ سالگی در یک موسسه ی دلگیر با فضایی پر از پرخاش بودم که موارد بیماری و جرایم اجتماعی اش هم کم نبود. در آن دورانْ گرایشات جنسی ام را کشف کردم که مثل اکثر آدم های دیگر نبود. مادرم فکر می کرد که برای من، و به خصوص برای خودش، بهتر است که در خانه نباشم. این ها راه حل هایی است که بزرگسال ها برای محافظت از خودشان و همین طور بچه هایشان انتخاب می کنند. من رسما و علنا از بودن در مدرسه ی شبانه روزی ناراحت بودم. برگشتن به آن جا هر یکشنبه عصر وحشتناک بود. تصویرِ مادرم در آن لحظه های خداحافظی بی احساس در ذهنم ثبت شده است. بعد از آن، او من را فرستاد تا در خانه ی برادرش زندگی کنم… با گذشت زمان، او عذرخواهی کرد. ما آن را پشت سر گذاشتیم و من با این قضیه کنارآمدم.

 

 

* ایده ی این رابطه ی مادر-فرزندیِ بحرانی در دل فیلم «مامان» از کجا می آید؟

 

** در نوجوانی، یک مقاله درمورد قانونی در آمریکا خوانده بودم که از همان زمان لغو شده است. این قانون به پدر و مادر اجازه می داد تا در مواقعی که بچه هایشان در شرایط روانیِ خطرناکی هستند، سرپرستی آن ها را بدون پرداخت هزینه و بدون گذراندن مراحل قانونی دیگری، به عهده ی دولت در بیمارستان ها واگذار کنند. در صحبت های مادر مجردی آمده بود که از پسر هشت ساله اش که تحت درمان دارویی است، می ترسد. مسئله ی این واگذاریْ دوست داشتن یا دوست نداشتن نبود…در آن زمان آرزو می کردم که از این مطلب یک فیلم آمریکایی با بازی جولیان مور اقتباس کنم. این ایده را در ذهن ام نگه داشتم و ابتدا «من مادرم را کشتم» را با بازی ان دوروال ساختم که درمورد یک درگیری معمولی تر بود که بیش تر در طبقه ی متوسط رایج است. روابط مادر-دختری و مادر-پسری یک منبع الهام بی پایان و مبنای تقریبا تمام فیلم های هیچکاک است.

 

* در «مامان» که داستان در حومه ی مونترآل می گذرد، دیالوگ ها به قدری کبکی هستند که باید آن را با زیرنویس دید..

 

** زبان فیلم ژوال است، نوعی سابیر که زبان کبکی عادی و یک زبان بسیار بی قیدتر را با هم مخلوط می کند. مثل تمام زبان های عامیانه ی دنیا، این زبان بسیار خلاق، وقیحانه و مبتذل است. کلمات و عبارت هایی هم هست که من از خودم درآورده ام: از ادبیات مردمی که وقتی بچه بودم در خیابان یا بزرگراه ها می شنیدم ایده گرفته ام. این دیالوگ ها از قبل دقیقا نوشته شده اند، ولی یک بخش بداهه گویی سر صحنه هم وجود داشت. توجه کنید: این من بودم که بداهه پردازی می کردم، نه بازیگران!همان طور که در طول کارگردانی هایم عادت کرده ام،هنگام برداشت ها کلمات یا جواب ها را آهسته به آن ها می گفتم… برای این کار خیلی به خودم فشار نمی آوردم، چون خودم خیلی بددهن هستم.

 

* برای شما ترانه ها چه نقشی دارند؟

 

** نقش اول. شروع ِنوشتن بعضی فیلم ها به خاطرایده ای بود که از یک ترانه گرفته بودم. ترانه می تواند برایم الهام بخشِ ساختِ پیش پرده ی یک فیلم باشد حتی پیش از این که خودِ فیلم را بسازم. موزیک روح فیلم های من است. کل موسیقی متن “مامان» ازآلبومی می آید که پدر شخصیت اصلی قبل از این که بمیرد گردآوری کرده است. این آخرین اثر موزیکال قابل قبول یک بزرگسال از طبقات مردمی در سال ۲۰۱۰ است… ما تغییر نمی کنیم از سلین دیون، مثلا، یکی از ترانه هایی است که وقتی هفت-هشت سالم بود، مادرم خیلی گوش می کرد.

 

* زیبایی شناسی فیلم های شما بیش از پیش پیچیده شده است. روال کارتان چگونه است؟

 

** قبل از فیلم برداری، من تعداد بسیار زیادی عکس یا کپیِ نقاشی هایی را که به من ایده می دهند، جمع آوری می کنم. با همه ی آن ها یک لوک بوکِ  بزرگ درست می کنم و در اختیار مدیر فیلم برداری ام، آندره تورپن قرار می دهم. او یار کلیدی من در همه ی مراحل کار است. این لوک بوک همان قدر که مورد استفاده ی مدیر صحنه قرار می گیرد، مورد استفاده ی بقیه نیز هست. برای «مامان» ما بیش تر به دنبال بازسازی نورهای عکس های نان گلدین بودیم، که درمورد زندگی خصوصی حاشیه نشینان و کارگران بسیار کار کرده است.حداقل پنجاه تا از نماهای فیلم متاثر از عکس های اوست. اما تصویر مؤلفه ای فنی است که خارج از حیطه ی توانایی های من است. من که در همه کار دستی دارم و لباس همه ی فیلم هایم را خودم درست می کنم، بلد نیستم نور را درست کنم. فقط آن چیزی را بلدم که برای هر صحنه برایم ضروری است.

 

* دو بازیگر زن حیرت انگیز اغلب در سینمای شما حضور دارند: ان دوروال و سوزان کلمان. چه طور با آن ها آشنا شدید؟

 

** ابتدا آن ها را وقتی نوجوان بودم، از دور، در سریال های تلویزیونی می دیدم و دوستشان داشتم. در نوع خودشان، در کبک، که چهره های مشهور بیش تر توسط تلویزیون ساخته و پرداخته می شوند، ستاره هستند. ان در سریالی به اسم Les Parent بازی می کند که هنوز هم یکی از پربیننده ترین هاست. سوزان، بسیار سفر می کند، در فرانسه، بخش انگلیسی زبانِ کانادا و هالیوود فیلم بازی می کند…ما خیلی چیزها را با هم به اشتراک می گذاریم، و به همین دلیل است که در کارهای من، آن ها جسارت انجام هر کاری را دارند.

 

* دل بستگیِ شما به کبک تا کجا ادامه دارد؟

 

** آن جاست که بیش ترین شانس را دارم تا واقعی باشم: من در محیطی کار می کنم که به آن احاطه دارم، همراه گروه وفاداری که در آن جا زندگی می کند… از فیلم «من مادرم را کشتم» تا کنون ده ها فیلم نامه ی آمریکایی دریافت کرده ام، که بعضی از آن ها توسط دیگران کارگردانی شده اند. ولی من همیشه با فیلم های محلی ام مشغول بوده ام! از طرف دیگر، شخصا نمی توانم تصور کنم که به جای دیگری نقل مکان کنم. من آن جا خوب هستم. کبک استانی است که از همه ی دنیا با روی باز استقبال می کند.

 

* با این حال گویا فیلم بعدی تان آمریکایی است…

 

** بله، این تنها شانس من است برای این که بتوانم مخاطب گسترده تری داشته باشم. یک سال و نیم است که روی این پروژه کار می کنم. داستان در نیویورک، در دنیای صنعت ِنمایش و حول یک مرد ۳۰ ساله می گذرد که سمبل جذابیت جنسی، ستاره ی زمان و کسی مثل مارلون براندو یا جیمز دینِ امروزی است. فیلم درباره ی تبعات منفیِ شهرت و سوءتعبیرها و عدم صداقتی است که در عشق و دوستی به وجود می آورد. وقتی که ما به دلایل نادرست از دوست داشته شدن می ترسیم. این فیلم نامه اتوبیوگرافیک نیست: در کبک، مردم چهره یا نام من را می شناسند، اما فیلم هایم را ندیده اند یا این که آن ها را با تمسخر نگاه می کنند. امااین برایم مانند یک مسکّن است، شیوه ای است برای این که افکارم را در مقیاس یبزرگ تر بازتاب دهم.من همیشه از چیزهایی که از نزدیک می شناختم حرف زده ام. از نظر منطقی، اکنون وسوسه شده ام که از دنیای سینما با تلفیق عناصر واقعی، سفر، فرش قرمز، مصاحبه، اغوای طراحان مد بزرگ و …حرف بزنم.هر روز بیش تر از قبل در ارزیابی میزان صداقتِ تمجیدهایی که ازمن می کنند، دچار مشکل می شوم. همه چیز در یک خبر با هم قاطی می شود. دیگر نمی توانم تفکیک کنم.

 

* نامه ای که به عنوان هوادار دی کاپریو در هشت سالگی به او نوشتید، در صفحه ی اینستاگرام تان هست. آیا خودتان را در این کودک به جا می آورید؟

 

** نه تنها خودم را به جا می آورم، بلکه هنوز هم همان هستم: الان هم به بازیگران زن و مرد آمریکایی نامه می نویسم. آن موقع برای این می نوشتم که بگویم ستایش شان می کنم، امروز برای این که بهشان پیشنهاد یک نقش را بدهم. برای بعضی از آن ها، این ها همان هستند… و هنوز هم به من جواب نمی دهند!

 

لینک متن اصلی:

http://www.telerama.fr/cinema/xavier-dolan-il-faut-voir-grand-s-adresser-au-plus-de

 

درباره نویسنده :
نام نویسنده: تحریریه آکادمی هنر