روح عدالت در دلِ شقاوت، نگاهی به فیلم داستان وست ساید ساخته استیون اسپیلبرگ

داستان وست ساید

 

داستان وست ساید، اقتباسی از فیلمی به همین نام محصول سال 1961 است. داستان فیلم در مورد ماریا و تونی عاشق و معشوقی است که در میانه جنگ بین دو گروه گنگستر، دل در گرو عشق یکدیگر داده‌اند و در پی عشقی ممنوعه‌اند.



جان فیلیس فیلسوف مسیحی در بخشی از مقالاتش اندیشه ای را در باب اندیشه اخلاقی عنوان کرده است. فیلیس معتقد است انسان اگر اصول اخلاقی داشته باشد، او را در پی بهترین‌ها به پیش می‌برد و به تبع منظور از بهترین‌ها در اندیشه وی، بهترینِ اعمال در اندیشه مسیحیت است. اخلاقیات، آرمان‌های فرد را تشکیل می‌دهند و او را در دستیابی به آن، هدایت می‌کند. اگرچه اخلاقیات درونی و بیرونی هستند. اخلاقیات درونی خود به دو بخش تقسیم می‌شوند؛ افکاری که مارا در دستیابی به آرمان اخلاقی هدایت می‌کنند و افکاری که ما را از رسیدن بدان باز می‌دارند و درسوی دیگر اعمالی هستند که انسان برای رسیدن به خیرات پایه، بدان رجوع می‌کند.



حال با توجه به افکار فیلیس به بررسی برخی جزئیات فیلم بپردازیم. دو شخصیت اصلی فیلم ماریا و تونی در محله‌های قدیمی فقیرنشین متولد شده‌اند و در خانواده‌ای مسیحی با افکار مسیحی پرورش یافته‌اند. بدون در نظر گرفتن گذشته تونی، هر دو شخصیت در پی دستیابی به مقدسات مسیحی هستند و آرمان‌های والای مسیحیت را در دل دنیای تاریک و خشم و نفرتی که اطرافشان را احاطه کرده، دنبال می‌کنند و برای رسیدن به خواسته‌های‌شان پا سست نمی‌کنند. حتی در دل جنگ، زمانی که تونی به قتل می‌رسد، انگار مرگ او عاملی برای اتحاد دو گروه می‌شود و این نشانه‌ای از این است که گرچه جسمش قربانی جنگ شده، اما روح آرمان خواهانه او هنوز از بین نرفته است...



در دل این جنگ، سرنوشت قربانی شدن مردم بیگناه است، اما این مردم خود را تسلیم سر نوشت خود نمی‌بینند. بلکه، صورت خود را با سیلی سرخ نگه می‌دارند و نیمه پر لیوان را می‌بینند. می‌توان مهمترین، ویژگی موزیکال فیلم را، دیالوگ‌های نظم فیلم دانست. تونی کوشنر با استادی تمام آن‌ها را نگاشته و اسپیلبرگ با مهارت منحصر به فردش آن‌ها را در کنار هم قرار داده است. دیالوگ‌های منظم فیلم، علاوه بر شعری موزیکال که به زیبایی در نظرمان جلوه می‌کند و روی خوشش را به ما نشان می‌دهد و مجذوبمان می‌کند؛ بلکه، به وقتش، اشکمان را هم در می آورد. نظم فیلم در صحنه های تراژدی نیز، به خوبی ایفای نقش میکند و میتواند پس از صحنه های درخشان و پر زرق و برق فیلم، موجب نا امیدی و رنجش‌مان شود. اسپلیبرگ با بی رحمی تمام پس از نقطه اوج فیلم، این کار را انجام داده است. زمانی که دخترک شادمان فیلم-ماریا- که گرفتار عشقی ممنوعه است، شادمان و فرحناک، موزیکی می‌خواند و با جنب و جوشش دیگران را هم به تحرک وا می‌دارد، به خانه می‌رود و می‌شنود که برادرش به دست معشوقش کشته شده است. چه چیزی بیشتر از شعر و نظم می‌تواند تراژدی به این دردناکی را به ما منتقل کند، موجب کاتارسیس شود و ما را از این جهان پر از ظلم و جور دلزده کند؟

درباره نویسنده :
نام نویسنده: تحریریه آکادمی هنر