این واقعیتِ توخالی ... / نگاهی به فیلم «شاعرانگی» Shi

 

فیلم poetry

خلاصه‎ی داستان: میجا، پیرزنی است که با نوه‎ی بی‎توجه و ناخلفش در خانه‎ای کوچک زندگی می‎کند. او که به تازگی خیلی از کلمات را فراموش می‎کند، متوجه می‎شود که قرار است آلزایمر بگیرد.

علاقه‎ی وافرش به سرودن شعر، او را به سمت کلاس‎های ادبی می‎کشاند و سعی می‎کند هر طور شده است، بتواند شعری بگوید؛ اما خبر ناگواری می‎رسد که میجا را به دنیای بی‎رحم واقعیت می‎کشاند ...

یادداشت: تیتراژ آغازین فیلم، مبدا خوبی است برای رفتن به درون مضمون اصلی این اثر فوق العاده تاثیرگذار؛ آب و هوایی آفتابی و خوب، صدای پرندگان و رودی روان و بچه‎هایی که شاداب و سرحال، کنار رود بازی می‎کنند. این تصاویر در واقع نشان‎دهنده‎ی زندگی هستند. تمام طراوت و شادابی و آرامش این صحنه، ناگهان با عنصری تهدیدگر، بهم می‎ریزد؛  این عنصر تهدیدگر، جسدِ روی آب مانده‎ی دخترکی است که در وهله‎ی اول بچه‎ها متوجهش می‎شوند. در همین صحنه‎ی آغازین، فیلمساز ما را متوجه عنصر دومی می‎کند که همیشه وجود دارد و خواهد داشت.

تناقض از همین جا آغاز می‎شود و مرگ و زندگی، زشتی و زیبایی که البته هر دو هم واقعیتی انکارناپذیر هستند، رودرروی ما و مدتی بعد، رودرروی میجا، پیرزن داستان هم قرار می‎گیرند. هم‎زمان با نشان دادن جسد، نام فیلم هم نمایان می‎گردد: شاعرانگی و این اشاره، قلب داستان را بیش از پیش نمایان می‎کند.  تناقض غریبی که میجا، پیرزن داستان باید آن دست و پنجه نرم  کند. تناقضی که زندگی او را تحت تاثیر قرار می‎دهد و گیجش می‎کند. او پیرزنی است که تنها دمخورش نوه‎ی ناخلفش است و با تنها دخترش، فقط از طریق موبایل ارتباط دارد و بس. زندگی‎اش خلاصه شده در امر و نهی‎های نه چندان تاثیرگذار به نوه‎اش و کار برای پیرمردی علیل که خودش از پس کارها برنمی‎آید. یک زندگی شدیداً تکراری و خسته کننده که به نظر می‎رسد خودش هم‎ چندان از آن راضی نیست؛ اما این میان چیزی وجود دارد که او را از دنیای کوچکش جدا کند و به جایی پر از احساس و شور ببرد. او عاشق شعر گفتن است و این تنها سرگرمی اوست کهpoetry  shi به معنای واقعی کلمه راضی‎اش می‎کند. علاقه‎ای که از بچگی در او ریشه دوانده و رشد کرده است. جایی از فیلم، خودش اشاره می‎کند که پدرش همیشه به او می‎گفته که باید شاعر بشود. پس تصمیم می‎گیرد در کلاس شعر ثبت نام می‎کند. کلاسی که استادش با تمام وجود از زیبایی‎های درون انسان می‎گوید و این‎که باید با دقت به اطراف نگاه کنیم و همه چیز، حتی یک سیب را با تمام وجود حس کنیم و این‎که همه‎ی ما در قلب خود یک شاعر هستیم.

این جملات رویایی و زیبا، سرآغاز سفر پیرزن به دنیایی رویایی و بی‎نقص است. جایی که انگار می‎تواند خودش را از  زندگی رو به پایان و خسته کننده‎اش جدا کند؛ اما واقعیت چیز دیگری است. در صحنه‎ای بکر و هوشمندانه، او که برای پی بردن به علت فراموشی برخی کلمات، در اتاق دکتر نشسته و منتظر جواب اوست، متوجه گلدان گل زیبایی پشت پنجره می‎شود. او از زیبایی گل و احساسی که در او برمی‎انگیزد، صحبت می‎کند اما در پایان صحبت‎ها، دکتر به مصنوعی بودن گل اشاره می‎کند. این تلنگر دیگری ست که هم ما و هم پیرزن را متوجه خود می کند. این دنیایی ست که ما در آن زندگی می کنیم. دنیایی که پیرزن کم کم باید با آن کنار بیاید. و ناگهان آن خبر هولناک از راه می رسد و او ناباورانه سعی می کند هضمش کند. دنیایی که با آن رودرو می شود درست نقطه‎ی مقابل فضایی است که او می‎خواهد خود را در آن غرق کند. او برای دنیای خودش آن‎قدر تقدس قایل است که وقتی در کلاس شعرخوانی، یکی از مردان گروه، حرف‎های زشت اما بامزه‎اش را در غالب شعر برای بقیه می‎خواند و آن‎ها را به خنده وامی‎دارد (مثال دیگری بر دنیای متناقض اما واقعی)، شدیداً عصبانی و ناراحت می‎شود، اما ضربه نهایی جایی است که آن شاعر جوان مست، شاعری که ظاهراً معروف هم هست و جایزه هم گرفته، وقتی می‎شنود استاد کلاس شعر، به شاگردانش از جمله میجا، گفته که همه در درون قلب خود، شاعر هستند، با حالتی مسخره به استاد رو می‎کند و می‎گوید: «تو واقعاً اینو بهشون گفتی؟!» و این جمله، ضربه‎ی نهایی است بر روح نازک پیرزن.

حال او باید با واقعیت کنار بیاید. در واقع باید با زندگی کنار بیاید. حالا از دفترش که همیشه در آن شعر می‎نوشت و سعی می‎کرد احساساتش را بیان کند، به شکل دیگری استفاده می‎کند؛ او روی خطوط دفتر، برای حل مشکش، درخواست قرض گرفتن مبلغ زیادی پول را می‎نویسد. حالا او از دفترش برای پاک کردن آثار یک جنایت استفاده می‎کند. تاکید فیلمساز بروی خطوط دفتر، چه زمانی که او کلمات شعرش را یادداشت می‎کرد و چه زمانی که درخواست قرض کردن پول را یادداشت می‎کند، بر این حرف صحه می‎گذارد. این‎گونه است که داستان و ایده‎های به کار رفته در فیلم به بهترین شکل ممکن در هم ادغام می‎شوند تا قلب اثر به وضوح پیش چشم بیننده آشکار شود. یعنی این‎که نویسنده دقیقاً می‎دانسته که چه می‎خواهد بنویسد و چه می خواهد بگوید و چطور باید بگوید. فیلم با آن سکانسی که پلیس‎ها می‎آیند تا پسر را ببرند، میخکوبتان می‎کند. صحنه‎ای که به زیبایی طراحی و اجرا شده. ضمن این‎که پیش زمینه‎ای هم در ذهن مخاطب صورت گرفته تا وقتی در آن سکانس، میجا و نوه‎اش را در حال بازی می‎بینیم، آنقدرها هم غیرملموس نباشد.

پایان اثر در دیدار اولیه‎ی فیلم، لااقل برای من، کمی گیج کننده بود. میجا در پایان همان سرنوشتی را پیدا می‎کند که دخترک روی آب مانده به آن دچار شده بود. انگار میجا راهی را خودخواسته انتخاب می‎کند تا از شر زندگی خلاص شود و تناقض آمیز (باز هم تناقض!) اینجاست که او تنها کسی است که در آن کلاس، توانسته شعر بگوید. او برای گفتن این شعر، تاوان سنگینی پرداخته و سرانجامی مشابه دخترک مُرده پیدا کرده. در پایان فیلم، شعری که ابتدا از زبان میجا می‎شنویم و و ظاهراً همان شعری است که خودش سروده،  کم‎کم به صدای دختری تغییر پیدا می‎کند که باید همانی باشد که جسدش را در ابتدای کار دیده‎ایم و این یک همانندسازی هوشمندانه از سوی فیلمساز است.

 

 

نام فیلم: شاعرانگی  poetry / shi

بازیگران: جئونگ هی یون، دا- ویت لی و ...

نویسنده و کارگردان: چانگ دونگ لی

139 دقیقه؛ محصول کره جنوبی؛ سال 2010

برنده بهترین فیلمنامه از شصت و سومین جشنواره فیلم کن

 

 

 

درباره نویسنده :
نام نویسنده: دامون قنبرزاده