آشغالاتون حرف نداره!* / نگاهی به فیلم «نارنجی پوش»
- توضیحات
- نوشته شده توسط تحریریه آکادمی هنر
- دسته: یادداشت سینمای ایران
- منتشر شده در 1391-02-04 02:32
دامون قنبرزاده
***1/2*
خلاصهی داستان: حامد که عکاس روزنامه است، تصمیم میگیرد محیط خانه و شهرش را تمیز نگه دارد. برای همین در شهرداری ثبت نام میکند و به عنوان رفتگر مشغول به کار میشود. این در حالی است که او در زندگی شخصیاش، با مشکلاتی روبهروست؛ نهال، همسر او قصد مهاجرت دارد و میخواهد پسرشان شهاب را هم با خود ببرد اما حامد شدیداً مخالف است ...
یادداشت: در قسمتی از فیلم، وکیل نهال، حامد را یک دیوانه خطاب میکند که تعادل روانی ندارد و به همین دلیل صلاحیت نگهداری شهاب، فرزندش را دارا نیست. اگر فیلم را تا آخر دنبال کنید، متوجه میشوید وکیلِ بیچاره چندان هم بیراه نگفته است. با فیلمی مواجه هستیم که جز پیامش دربارهی حفظ محیط زیست و نریختن آشغال و این حرفها، که البته به جا و ضروری هم هستند، نکتهی دیگری در آن وجود ندارد. پیامی که البته در گیر و دار داستانِ تخت و تک بُعدی اثر گم میشود و به سرانجامی نمی رسد. بگذارید از همین پیام شروع کنیم. تصاویر مستند ابتدایی فیلم که خود مهرجویی را کنار دریا نشان میدهد که از کثیف بودن محیط گلایه دارد و مردم را به تمیزی دعوت میکند، فصل خوبی است تا با نگاه کارگردان در فیلمِ پیشِرو، آشنا بشویم و قدم به دنیای داستان بگذاریم. اما در داستان اصلی، چه نکتهای وجود دارد که توجه بیننده را بیش از پیش به این فاجعهی زیست محیطی توجهدهد و او را از عواقب این کار به واقع شنیع، بر حذر دارد؟ آیا به صرف ادا اطوار حامد ( که در ادامه توضیح خواهم داد) و عشقِ بیپایه و اساس و بیمعنیِ او به جارو کشیدن و تمیزی، میتوانیم به آن نکتهی مهم دست پیدا کنیم؟
در طول فیلم، حامد را تنها در حال جارو کردن برگهای خشک کوچهها می بینیم و بس؛ البته فصل بسیار بدی هم وجود دارد که در آن حامد، به خانوادهای که برای پیک نیک به پارک آمدهاند، تذکر میدهد که آشغال نریزند و بعد هم کار بالا میگیرد و دعوا پیش میآید و آخرش هم معلوم نمیشود اصلاً حامد و دوستش در پارک چه میکردهاند و چرا ناگهان درگیری پیش میآید و چرا این صحنه در نهایت پا در هوا میماند؟ یا دقت کنید به صحنههایی مثل رفتگری که آواز میخواند و اینگونه قرار است در تمهیدی مثلاً بامزه به روح پاک و کودکانهی رفتگران پی ببریم و لابد متحول هم بشویم تا دیگر در خیابان آشغال نریزیم! یا دقت کنید به سکانسهای بی ربطی مثل به خط شدن رفتگران برای رئیسشان، تا بیاید و وضع ظاهری آنها را بررسی کند و یا جایی که قرار است از حامد تست بگیرند و برای امتحان، او را روی پلههای پارک میدوانند. همه ی این موارد آنقدر ساز جداگانهای میزنند که به هیچ عنوان کلیتی واحد و منسجم را تشکیل نمیدهند تا ما را به پیام نهایی اثر برسانند وگرنه که جملات مستقیم و بیظرافتی مثل "نباید آشغال بریزیم" یا "نباید محیط زیستمان را کثیف کنیم" و از این قبیل جملات اگر به تنهایی به کار برده شوند که دیگر هنر محسوب نمی شود.
در نتیجه وقتی پیام اصلی و محوری اثر با ظرافت و جذابیت به بیننده منتقل نمیشود، سازندگان اثر نباید انتظار داشته باشند که ارجاعات فرایمتنیشان به خوردِ بیننده برود. ارجاعاتی مثل این که: با تمیز کردن محیط اطرافتان از آشغال و کثافت، در واقع جسم و روحتان را از آلودگیها پاک خواهید کرد. پس تنها چیزی که در باب پیام اثر در ذهن میماند، همان صحنههای مستند ابتدایی اثر است که خودِ کارگردان به زبانی مستقیم و البته مشخصاً دلخور و عصبانی از آشغالزایی آدمها حرف میزند؛ اما ماجرا هنگامی بدتر میشود که متوجه میشویم، نه داستانی در کار است و نه شخصیتی. حامد ناگهان با خواندن یک کتاب، چنان متحول میشود که انگار عقلش را از دست داده باشد. بازی اغراق شدهی بهداد، البته در این امر بیتاثیر نیست اما مشکل اصلی همان سطحی بودن آدمهاست. واقعاً چرا حامد باید آنقدر اغراق آمیز و گاه مضحک، به جارو و لباس نارنجی و تمیز کردن دور و برش علاقه نشان دهد؟ این حدِ افراط و اغراق، در سکانس به رستوران بردن آن رفتگر آوازه خوان، نمود چشمگیری دارد؛ حامد مانند دیوانهها، دور و بر رفتگر میچرخد و در میان جمع، از او میخواهد که لباس و شلوارش را در بیاورد و لحظهای جارویش را به او قرض بدهد. در این صحنه، نگاه ما به حامد، دقیقاً مثل نگاه رفتگر است به او؛ نگاهی سرشار از تعجب. اینجاست که تازه متوجه میشویم، آن وکیل، بیراه نگفته بوده و حامد آنقدرها هم سلامت عقل ندارد. وقتی شخصیت قابل فهمی وجود نداشته باشد و انگیزهها نصفه و نیمه، طبعاً آن حرکات عجیب و غریب و آن شوخ و شنگی بیش از حد، تبدیل میشود به نوعی خل وضعی و مشنگی.
وقتی به ماجرای خانوادگی حامد میرسیم، این تک بعدی و سطحی بودن، بیشتر هم نمود پیدا می کند. متوجه نمیشویم چرا او نمیخواهد همراه با نهال به خارج برود در حالیکه یک زندگی رویایی و سطح بالا انتظار خودش و خانوادهاش را میکِشد. آیا با گفتن جملهای مثل "من ریشههام اینجاست" باید قانع شویم و او را برای ماندن سرزنش نکنیم؟ البته منطق روایی فیلم هم به همان اندازهی منطق شخصیتش ضعیف و پر خلاء است. به عنوان مثال گفتوگوی نهال و معلم خصوصی پسرش، هیچ کاربرد و معنایی در کلیت داستان ندارد. نهال با حالتی تهاجمی به خانم معلم میپرد که چرا بی اجازه وارد زندگی خصوصی او شده در حالیکه ما تا قبل از این صحنه، فقط یکی دو بار خانم معلم را به شکلی گذرا دیده بودیم و همان یکی دو بار هم رفتار نهال با او بسیار خوب و منطقی بود. ما هیچ گاه حتی وارد مرحلهی شک و تردید نسبت به رابطهی خانم معلم و حامد هم نمیشویم تا بخواهیم این گریههای نهال را باور کنیم. در نتیجه کل این سکانس و البته شخصیت خانم معلم پادر هوا و بی معنا باقی میماند. نمیدانم تا چه حد این مشکل در هنگام تدوین اثر میتوانست مرتفع گردد اما سکانسهای ناهمگن و منفک از هم، به جای پیش بردن داستان، تنها بیننده را دور خود میچرخاند بدون اینکه چیزی به دانستههای او اضافه کند و جذابیتی بیافریند. یا مثلاً دقت کنید به تغییر رفتارهای ناگهانی نهال در طول سکانسهایی پشت سر هم؛ یک جا، او با حالتی عصبی و خشمناک، جلوی چشم همه، حامد را ترک میکند و سکانس بعد، وقتی آنها همدیگر را میبینند، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است، به هم لبخند میزنند و در سکانس بعدتر و بعدتر، دوباره همین ماجرا تکرار میشود. ما که حامد را به عنوان آدمی خل وضع میشناختیم، حالا مجبوریم نهال را هم وارد بازی بکنیم و پیش خود بگوییم، چطور میشود او که به قول خودش دکترا دارد و از بهترین دانشگاههای دنیا برایش بورسیه فرستادهاند و بهترین شغل و زندگی را به او دادهاند، اینقدر عقب مانده و خاله زنکی رفتار میکند؟ نکند فیلم میخواهد با گفتن اینکه "او یک مادر است" سر و ته قضیه را هم بیاورد؟!
نام فیلم: نارنجی پوش
بازیگران: حامد بهداد – لیلا حاتمی و ...
فیلم نامه: وحیده محمدی فر – داریوش مهرجویی
کارگردان: داریوش مهرجویی
90 دقیقه؛ سال 1390
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*از جمله های فیلم
دیدگاهها