چشم انداز دههی نود در سینمای ایران
- توضیحات
- دسته: یادداشت سینمای ایران
- منتشر شده در 1390-03-03 11:46
مهدی فیاضی کیا
رسانههای مختلف هنری، هر کدام به نحوی از یکدیگر مجزا هستند. این وجه تجزیه و افتراق را «مختصات رسانه» باید نامید. مختصات هر رسانه، ویژگیهای ذاتی و بنیادینی است که انتزاعش از رسانه موجب سلب هویت از آن رسانه میشود. به خاطر داشته باشیم که منظور ما از رسانه در این نوشتار، صرفا تقسیمبندی سختافزاری نیست. هر چند رسانه در معنای لغوی و کارکرد علمی خود بیشتر واژهای است که دربارهی ارتباطات به کار رفته اما ما با مسامحه از آن واژه دربارهی گونههای مختلف انتقال هنری یاد میکنیم. فیالمثل کتاب (آثار مکتوب چاپی) از حیث ارتباطات به تنهایی میتواند به مثابهی نوعی رسانه تلقی شوند. امّا این تلقی بیشتر در حوزهی ارتباطات کارکرد مییابد. در حیطهی فرهنگ، منظور ما از کاربرد این واژه، ابزارهای انتقال پیام فرهنگی است که در حوزهی کتاب خود به چند رسانهی جزئی تر از قبیل رمان، داستان کوتاه، شعر و ... تقسیم میشود. از این دیدگاه، بخشی از اقتضائات هر رسانه توسط سخت افزار آن تحمیل میشود و بخش دیگر نیز توسط نرمافزار، یعنی اهدافی که رسانه از وجود خویش آن را دنبال میکرده است. دقیقا در این نقطه است که در مورد برخی حوزههای رسانهای از جمله سینما و ادبیات داستانی، گرهای پدید میآید. این گره، بیشتر نوعی سردرگمی میان اقتضائات سخت افزاری و اختصاصات نرم افزاری است. اجازه بدهید با مثال سادهتری آغاز کنیم:
در حیطهی ادبیات، شکل جدیتری از این تقابل به وجود آمده که تاریخ ادبیات داستانی ایران را به مسیر خاصی کشانده: در رسانهای مانند رمان یا داستان کوتاه، سختافزار رسانه، از نثر و زبان فارسی تشکیل شده اما هدف از پدید آمدن این رسانه، بازگویی «داستان» بوده است. این هدف البته به اندازهی آن سختافزار، قطعی و مسلم نیست بلکه بیشتر اجماعی است که اکثریت و بنا به پیشینه و شواهد تاریخی و روند امروزین امور به آن دست یافتهاند. این هدف، از زمان زایش رمان و نیز داستان کوتاه در دلِ آن مستتر بوده و کشف و درک آن کار دشواری نبود. به این معنا که در تمام این سالهای حیات رمان و داستان کوتاه مخاطبین ادبیات داستانی جهان در هنگام خواندن داستانها (چه برادران کارامازوف باشد چه شکارچی باسکرویل) منتظر حضور طرح داستانی با مولفههایش (گره افکنی، نقطهی اوج، گره گشایی)، شخصیتهای جذاب یا باورپذیر و خلاصه هر چیز دیگری بودند که از یک داستان میتوان انتظار داشت. اما در ایران مشکلی وجود داشت: نثر!
سخت افزار داستان را «زبان» تشکیل میدهد و تازه «زبان» بعد از تغییر و تطور در پیچ و خم صناعات، به «ادبیات» میرسد. حاصل این دگردیسی، «نثر» بود. از قدیم الایام چه زمانی که افلاطون آثار فلسفی خود را خلق میکرد و چه در آخرین آثار نویسندگانی چون اکو، اوستر، موراکامی و ... نویسندگان (فارغ از داستانی بودن یا نبودنشان) از «نثر» استفاده کرده اند. نثر یعنی نحوه¬ی بکارگیری واژگان، دستور زبان شخصی نویسنده و ... که خود نظام پیچیده و تخصصیِ ویژهی خود را دارد.
شهریار مندنیپور در کتاب ارواح شهرزاد، اهمیت اصلی را در میان اجزای داستان، به نثر داده است. با مراجعه به فصل مربوط به نثر در کتاب مذکور و بررسی تعابیری که در مورد نثر به کار رفته، متوجه نکتهی اساسی خواهید شد: آیا – در حین خلق یک رمان – نثر اهمیت ویژه دارد یا داستانگویی؟ به قول فلاسفه، از میان علل اربعهی حدوث یک پدیده، علت غایی پدیدهی رمان چیست؟ سخت افزاری به نام نثر یا نرم افزاری به نام روایت یا قصه گویی؟ به تدریج این تلقی – دست کم در ایران – ایجاد شد که نویسندگانی که به نثر اهمیت نمیدهند و صرفا در پی داستانگویی هستند نویسندگان دسته دوم یا واجد اهمیت کمتری هستند. البته مشابه چنین تلقی یی در داستان نویسی به زبانهای دیگر نیز وجود دارد. در ایران نیز کافی است به نثر خاص و تراشیدهی نویسندگانی چون گلستان، گلشیری، دولت آبادی و از متاخرین به کسانی چون مندنیپور، معروفی و صفدری نیز اشاره کرد. در داستانهای «نثرگرا» توصیف پررنگ تر از تعریف داستان است و از این حیث، شخصیتپردازی بر داستانگویی ارجح میشود و ابزار شخصیتپردازی نیز بیش از کنش داستانی، در توصیفات راوی و زبانی که او در وصف شخصیت به کار میگیرد تعریف میشود. این نوع نگاه به ادبیات، شاکلهی اصلی ادبیات جدّی را در ایران به وجود آورده است. البته نویسندگانِ «داستان گرا»یی نیز مانند هدایت بوده و هستند که در ادبیات داستانی جایگاه مشخصی دارند امّا نحوهی نگرششان بیش از تاکید بر نثر، بر داستان و روایت داستانی و کنشهای درون آن اشاره میکند. جهان داستانی در رمانهای «داستانگرا» نه محصول نثر و ادبیات راوی و توصیفهای استادانهاش، بلکه محصول «قصه»ای است که در آن روی میدهد و جهان را دگرگونه میکند. معنای این حرفها این نیست که در آثار «نثرگرا» از قصه خبری نیست یا آثار «داستان گرا» از نثر قدرتمند بیبهره اند بلکه در جستجوی دو نوع نگاه متفاوت به داستاننویسی هستیم که هر کدام ارجحیت را به سویهای سپرده است.
از این مقدمهی ادبی، اینک وارد جهان سینمایی میشویم. حتما پدیدهای به اسم «سینمای جوان» را شنیدهاید. انجمنی که پس از انقلاب و با امکانات کانون پرورش فکری پا گرفت و ذائقهی سینمایی خاصی داشت (و دارد) و این ذائقه را به دانش آموختگان خود نیز منتقل کرده است. در گفتوگویی که با یکی از این دانش آموختگان داشتم، دریافتم شاکلهی این نوع نگاه از گرایش به سخت افزار سینما برمیآید. مشکلی که در سینمای داستانی ایران (از گذشتهها) وجود دارد درگیری میان «تصویرگرایی» یا «داستانگرایی» است. زمانی (و احتمالا تحت تاثیر تعالیم سینماگران شوروی و مکتب فکری امثال آیزنشتاین و پودوفکین و ...) تصور میشد که سینما یعنی «تصویر» و در بهترین حالت «داستانگویی با تصویر». در این شیوهی نگاه، تا حدّ ممکن باید از شیوه های دیگر داستانگویی پرهیز کرد و تازه کاش همه چیز دربارهی داستان میبود. در این شیوهی نگاه، مفاهیم و پیامهایی که سینمای داستانی به راحتی و در قالب شخصیتها و کنشهایشان که داستان را پیش میبرند القا میکند، در قالب تصاویر نمایش داده میشوند. در این مرحله، تصویر از حالت بازتابانهی خود خارج شده و معنایی سمبلیستی پیدا میکرد. به همین زودی سینمای مکتب شوروی و بعدها سینمای جوان در ایران و حتما خیلی جاهای دیگر دنیا، سینمایی فرمگرا و سمبلیستی شد. سمبلیسم تنها راهی بود که سینمای «تصویرگرا»ی جهان میتوانست از آن طریق به القای مفاهیم بپردازد. از این رو، پیدایش پدیده ای مانند «آندری تارکوفسکی» در سینمای روس، از حیث منطق داستانگویی سنتی شوروی، پدیده ای غیرعادی نبود. نحوهی نگاه پدران سینمای شوروی (که پدران سینمای بسیاری از کشورهای دیگر نیز شدند) حاصلی قطعیتر از کمرنگ شدن داستان به نفع تصویر و نمادپردازی نبود. این گرایش را با گرایش به نثر و ادبیات در حیطهی رمان میتوان مشابه دانست و بنا به تصادفی طنزآمیز برخی از بزرگان این نوع سینما خود شاعرانی بودهاند و شاید تصور سینمای شاعرانه هم از اینجا آغاز شد.
نفوذ جریان چپ جهانی به سمت روشنفکران غربی (و البته ایرانی) تنها نفوذی سیاسی نبود. خیلی زود نحوهی نگاه به سینما نیز در اروپا رنگ و لعاب چپ به خود گرفت. اگر تقسیم بندی شاکلهی نگاه دکوپاژی به سینما به دو نظام «میزانسنگرا» و «مونتاژگرا» یک تقسیم بندی فنّی بود، امّا سینمای «تصویرگرا» در برابر داستانگرایی در سینما پدیدهای بود که به علت پیچیدگیهایش در آن زمان، کمتر قابل شناسایی بود. سینماگران موج نو فرانسه که از آبشخور معنوی «بازن» و حمایتهای بیدریغش از سینمای میزانسن بهرهمند بودند، از حیث نرم افزار رسانهای، گرایشات تصویرگرایانه از خود نشان میدادند. درحالیکه ولز در امریکا با همان نسبت وابستهای که به سینمای میزانسن داشت، گرایش داستانگرایانهتری از خود نشان میداد. «رز باد» در مهمترین اثر ولز «همشهری کین» کارکردی سمبلیک نیافت بلکه به یک معمّا در طول فیلم تبدیل شده بود و باز هم در جهت پیشبرد قصه عمل میکرد. استنلی کوبریک نیز بصریترین فیلمِ خود را به نمادپردازی نزدیک کرده است. این تک مثالها در بسیاری آثار دیگر نیز یافت میشود.
سینمای تجاری جهان، فارغ از هر قضاوتی، قادر نبوده و نیست که به سینمای تصویرگرا که عملا سینمای روشنفکرانهتری معرفی شده وفادار بماند. آنچه تودههای مردم از سینما خواستهاند (و این همان نرم افزار سینما و علت غایی آن است) قصه گویی است. مردم دنبال سرگرم شدن و شنیدن قصه هستند. نمادگرایی، روایت به کمک تصویر و خلوص بصری دست کم در محک گیشه، کم عیار نمودهاند.
سینمای ایران بعد از انقلاب، برای مدتی قریب به یک دهه، در جدیترین نگاههایش گرایشی به سینمای تصویرگرا و روشنفکرانهی چپ پیدا کرد. در اواسط دههی هفتاد بود که نگاهها به تدریج تغییر کرد. آرزوی به وجود آمدن یک صنعت سینمایی مقتدر مانند هالیوود یا حتی بالیوود (ولو متصدیان از به زبان آوردنش شرم کنند) به تدریج به آرزوی اهمّ اقشار سینمایی تبدیل شد. از دیگرسو، دغدغهی پدیدآمدن سینمای ملی که دغدغههای فرهنگی بیشتری داشت (تا دغدغه های صنعتی و تجاری) پررنگتر شد.
در دههی هشتاد سینما در جستوجوی دستیابی به قدرت روایتگری و صنعتی شدن، به بیراههی خطرناکی رسید. به تدریج تعریف کردن داستانهای تکراری و ابلهانه که هیچ یک از کیفیتهای داستانگویی را (حتی در مقیاس بالیوودی) نداشتند به راه سریع و سادهای برای کسب پول و تجارت تبدیل شد. البته منظور سخنم این نیست که این جریانات یکی بعد از دیگری ظهور کردهاند. در دههی شصت هم ردّ پای سینمای داستانگو و هم سینمای مبتذل یافت میشد. در دههی هفتاد هم سینمای روشنفکرانهی تصویرگرا به حیات خود ادامه داد و در کنار جریان غالب داستانگویی، سینمای مشهور به سخیف و سوپرمارکتی نیز حضور داشته است. در این دههی مصیبتبار هشتاد هم با وجود جولان سینمای سوپرمارکتی، سینمای تصویرگرا و داستانگو به حیات خود ادامه دادهاند. اما در هر دهه به دلیلی (دلایل سیاسی، اقتصادی، اجتماعی) یکی از انحای نگاه به سینما برجسته شده است. دههی شصت که ارزش غالب را در انقلاب فرهنگی مییافت، با سینمای آیزنشتاین و پودوفکین ارتباط نزدیکتری برقرار میکرد. دههی هفتاد، در عصر احیای اقتصادی، سینمای داستانگو نیاز بیشتری به تنفس مییافت و این در دههی هشتاد به هزار و یک دلیل، سینمای سخیف جریان سینمای ایران را در دست گرفته است.
امّا در دههی نود کدام چشم انداز پیش روی سینمای ایران خواهد بود؟ آینده از آن کدام سینما است؟ این پرسشی است که پاسخ آن، نیازمند غوری بیش از این یادداشت کوتاه است. هدف از این یادداشت، صرفا ایجاد جرقه و پرسش در مخاطبین بوده است. با این حال حدسهایی هم میتوان زد. درگیری تاریخی میان سخت افزار و نرم افزار رسانههای فرهنگی، درگیری بیپایانی است. مانند بسیاری دیگر از کهن درگیریهای جهان، راهی برای آن جز پذیرفتن حضور هر دو نیست. این پذیرفتن، نه از سر جبر، بل از سرِ درکِ ضرورت است که معنا مییابد. درکِ این نکته که قاطبهی مردم خواهان شنیدن قصه هستند و نمادپردازی و خلوص بصری کمکی به آنها نخواهد کرد. در نمونههای کهن ادبیات فارسی، مولانا نمونهی قابل ملاحظهای از این دیدگاه است. مثنوی، اثری است که از حیث نظم و ادبیات شاعرانه، دارای نقاط ضعفی هم هست، امّا مولانا سخت افزار را فدای نرم افزار قدرتمندی چون داستانهایش کرده است. تحلیلهایش را ارائه کرده، شخصیتهایش را تعریف کرده، قصهاش را گفته و هرگز به این که وظیفه دارد به سخت افزارش یعنی واژگان و نثر و ادبیات وفادار باشد یا در آن به نوعی ابداع و نوآوری کند فکر نکرده. ابداع یکی از عوارض این نوع نگاه است.
از سویی دیگر، اقشار خاصی هم مخاطب سینمای تصویرگرا هستند. نمیتوان به نفع یکی از این دو نگاه، دیگری را قربانی کرد. در جهان هم باید سینمای روشنفکرانهی روسی باشد، هم نگاه داستانگوی امریکایی. اما ایران هنوز راه درازی برای رسیدن به هر یک از این دو در پیش دارد. ظهور پدیدههایی مانند اصغر فرهادی و رضا میرکریمی در شناخت تحولات دههی نود میتواند کارساز باشد. سینمای دههی آینده، میتواند به بها دادن به سینمای صحیح، راه درست خودش را طی کند و از سویی میتواند سقوطی را که در دههی هشتاد آغاز کرده در دههی نود به نهایت برساند. دوست داشتم پایان این یادداشت را با جملهی دوست داشتنی «انتخاب با ماست» تمام کنم امّا متاسفانه انتخاب با ما نیست. در این کشور، چشم انداز آخرین دهه از قرن پانزدهم هجری شمسی، بستگی دارد به هزار و یک دلیل معتبر و نامعتبر. مثلا به اینکه نرخ تورم چند رقمی خواهد بود، رییس جمهور بعدی چه کسی خواهد بود، قیمت نفت چه قدر خواهد بود، آیا در جنوب شرق آسیا سونامی خواهد آمد یا نه، رهبران کشورهای قدرتمند دنیا چه کسانی خواهند بود؟ آزادیهای اجتماعی و فرهنگی در داخل محدودتر خواهد شد یا بازتر؟ کنکور حذف خواهد شد؟ و و و ...
در این معادلهی هزارمجهولی، همه چیز تنها و تنها به سینماگران بستگی دارد. اگر رضا میرکریمی و اصغر فرهادی و امثالهم به همین نگاهی که به سینما دارند (فارغ از گرایشهای متفاوتشان) به سینما ادامه دهند و چندتایی به این گروه هم اضافه شوند میتوان به سینمای دههی نود امیدوار بود و اگر نه تنها به تعدادشان افزوده نشود بلکه همین دو هم به جریان گذشتهی سینمایی برگردند، آنگاه فاتحهی آیندهی سینمایی دههی نود را باید خواند. مثل هر حوزهی دیگری (از سیاست، اقتصاد و ...) سینما هم به سبک ایرانی، به تک شخصیتها و ارادههای فردی بستگی دارد. هیچ چیز قابل پیش بینی نیست.