نگاهی به فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟»/ به دنبال ردی از سرانگشت نگاهت
- توضیحات
- دسته: یادداشت سینمای ایران
- منتشر شده در 1394-03-25 13:45
فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟»، دعوتی است به جهانی دیگر از تماشا، سفری سرخوشانه به عالم خیال که همه چیز طعم رهایی دارد و شوق پرواز. بازگشت گُلی بعد از 20 سال به زادگاهش در رشت بهانهای میشود برای خاطره بازی در احوال دیروز و تامل به تنفس امروزی که در چهارراهی از غبار و تشویش و فناوری و سرگیجههای چرخشوار در روزگاری مادی از پا درآمده تا دیگر کمتر نشانی از یاد و یادگاری بر پنجره گشوده از آرزو بر جای بماند و صفی یزدانیان، منتقد آشنا به واژه در اولین قرار فیلمسازی با مخاطب، نشانی گمشده از راهی میدهد که سالها در عصر پیوندهای سایبری به فراموشی رفته است.
البته این فضای شکل یافته از حس غریب نوستالژیک، با ظرافت و دقت در جزئیات فیلمنامه و اجرا، ساختار مناسب سینمایی یافته و برخلاف بسیاری از آثاری که به بهانه رجوع به دورانی تاریخی به غارتگری احساس و اندیشه دست زده و فضایی فغان زده و یا مضحکانه را در بستر شمایلی دوگانه از زیست قرار میدهند، در دنیای یزدانیان بدون هیچ گونه تصنع در بیان روایت، همراه با فرآیند دلدادگی مردی عاشقپیشه چون فرهاد میشویم که گویی از یک پیش آگاهی ماورای زمینی برخوردار است و برای دور ماندن از نگاه دنبالهدار برخی در این زمانهی پرسشمدار، خود را به دیوانگی زده تا با این پوشش فریبنده، دنیای بازیگوشانه خود را در قاب عشقی یادگاری از جانِ نگاهی دلداده حفظ کند. فرهادی که وجودش در رشت آویزان بوده و روحاش، پاریسی خیالی میسازد و قرار بیقراریهایش را از انتظار پیوند ابرها دارد و هنوز هم طعم همدلی را از پوست پرتقالی نشسته در کلاس دلدادگی حس میکند.
اما راوی این شرح دلدادگی، گیل گلِ ابتهاجی است که با ورودش چراغهای شهر را به بیداری میخواند و جنب و جوشی دوباره از یادآوری را برای مردمانی بارانی به همراه دارد تا مهربانِ دچار فراموشی به دنبال عنایتالله خان برای رفتن به باغ محتشم باشد و آقای نجدی همراه با عکس جوانیاش به مرور خاطراتی گمشده در خیابان یادآوری گام بردارد. در این عاشقانه آرام، همچون رهگذران بازار رشت و گربههای نشسته بر بام آرزو، چشم در چشم دوربینی خواهیم داشت که به دنبال ردپای کودکیها میگردد و به بهانه خاطرات گلی، تلفیقی شیرین از رویایی خاموش و شوقی پدیدار از کافههای پاریس تا بازار پرهیاهوی ماهیفروشان رشت را دوره میکنیم. از طرفی با صدای غمزده ویولنسل و پیانو که یادآور موسیقیهای ارزنده از فیلمهای «سرنوشت شگفتانگیز املی پولن» و «بابل» بوده و همراه با سیمهای آتشین گیتار و سرخوشیهای آکاردئون، پژواک آوایی از دیروز تمنا تا افسونی عاشقانه خواهیم داشت.
فیلمِ «در دنیای تو ساعت چند است؟» سرشار از قاببندیهای زیبا، ترکیبیابی رنگها، فیلمنامهای جزئینگر و حس روایتی طنازانه بوده که همه عناصر دیداری و شنیداری را در سفره اجرای اثر چنان ماهرانه میچیند تا ضمن میزانسن پیچیده و کمپوزیسیون تصویری، بتوان به سادگی با فیلم ارتباط برقرار کرد که در این میان نقشآفرینیهای ارزنده در درونی کردن روایت نزد مخاطب نقشی بسزا دارد. از طرفی ترکیب عناصر صوتی و تصویری میان فضای قدیمی محله ساغریسازان رشت با تابلوهای نقاشی امپرسیونیستی اِدگار دِگا و ترانههای فولکلور گیلکی با ملودیهای فرانسوی و روسی و امریکای لاتین به زیبایی در دل هم نشسته است. همچنین باید از استفاده مناسب صدای محیط در همگرایی با ارکستر خوش ریتم فیلم یاد کرد.
گلی؛ گمشده در پاریس حالا در تولدی دوباره، منحنی سالها غیبت را در راز چشمهای فرهاد و کوچه پس کوچههای شهری قدیمی مییابد و بوی نم باران را از دل فرسنگها فراموشی حس میکند و فرهاد به مانند قافیه یابی در رسیدن به شعر کودکیها برای او بوده تا روح سفرکردهاش را در باغ پدری بازجوید، همان پیکری که با عزیمت به فرنگ سالها همچون مجسمهای بی تکاپو باقی مانده و حال از طریق قاب هویداساز فرهاد دوباره جان مییابد و فیلمساز با تامل به مخاطب این امکان را میدهد تا با کشفی لذت بخش از این لایههای پنهان مانده از عشق پرده بردارد، تعاملی که در فیلم توسط مردمان شهر هم صورت گرفته تا همچون سرایندگان سودای عشق، در پیمایش مسیرِ به خود رسیدن نقشی همنوا داشته باشند. زیبایی این رازهای گشوده شده در فیلم به همه جانبه بودن آن بوده که هر بازیگرِ این بازی سرخوشانه در عوالمی رها شده به کشف نشانههای گمشده خود میرسد؛ نجدی به قاب عکسی که از حوا در پنجره افتاد، راننده ماشین یا همان آمبولانس حوا به شعر باران خورده از سالها پیش، فرهاد به صدای گلی که از کودکی در گوشاش مانده و گلی به تلاقی نگاهی که در حیاط خاطرهیابی و شوق کودکی همراه با به تن کردن لباس پدر صورت میدهد و در این میان قابهای فیلم به زیبایی حکایت افسانههایی دور را در تابش باور مخاطب راه میدهد تا همراه با ترکیب زیبایی از شعر، موسیقی، نور و حرکت به شوق این سفر تماشایی درآید. از طرفی استفاده مناسب از لوکیشن شمال و طبیعت معصومانه و اشیایی جاندار همچون عناصری شخصیتمدار، فضایی شاعرانه به اثر بخشیده و دیالوگها به خوبی تداعیگر موقعیت تصوری کاراکترها، تِم و درونمایه اثر است. فیلمی برگرفته از جملهای حک شده در کتاب «پاییز پدر سالارِ» مارکز که در یکی از صفحاتاش اشاره به دنیایی از خیالی گم شده دارد: «گل سرخت کجاست؟ عشقت کجاست؟ در دنيای تو ساعت چند است؟» و فرهاد، برای یادآوری خاطرات محو دیروز با خود صندوقچهای به خانه قدیمی گلی آورده و از داخل آن، شعبده جنون را با قابی شکسته از دلدادگی عیان میکند تا همه چیز به ساعتی نشسته در نزدیک ترین فاصله همدلی قرار گیرد که به عقربههای بی قراری، رخصت قرار می دهد. فرهادی که دنیایی وارونه از احوال مردمانی دوچرخه سوار در زمان دارد و برای هم کیشی، خود را به شکلی دیگر آویزان میکند تا مجوز حضور در خانه آرزوها را بدست آورد و اینجا است که بازی او با دنیا و آدمهایش برملا میشود، چرا که دیگر طاقت بیقراریاش سر رفته و میخواهد سالها جاماندگی از اسب تاختن را حالا در کنار آرامش رسیدن جبران کند و تشنگی هوایی خشکیده از گمنامی را با جرعهای شیر نوشیده از دست یار برطرف سازد.
فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» جهان روایی خود را دارد و به جای کشمکشهای بیرونی از خلق موقعیتهایی تنش زا، کشمکشی درونی بین کاراکترهایی است که میخواهند از گمنامی به هویدا شدن درآیند، همانطور که سالها فرهاد رازی سرپوش بر عشق خود گذاشته و گلی در بدو ورود به رشت، فاصلهای محسوس و خود خواسته با شهر و مردمانش ایجاد کرده و آقای نجدی که گویی تابلویی از آینده فرهاد است، خود را در پستوی فراموشی گم کرده بود و به مرور هر کدام در این سفر از انزوایی درونی بیرون آمده و هویتی بیرونی مییابند.
سادهانگاری محض است که فیلم را پرتوافکن زیستنی بیگانه بدانیم، چرا که به عکس در این مرورگر رجعت شمار، لحن یادمندی همچون صدای جا مانده در کاست فرهاد بارها به اصل خود اشارهای شیرین یافته و تمایل به روشنیهای مانده در دیاری میکند که حس باران و غم عشقی توامان دارد. صفی یزدانیان با تصاویری لذت بخش از گذشتهای شیرین و تبلوری شاعرانه از آثار علی حاتمی و سوز خفته در دیوانگیهای مجیدِ سوته دلان به یک گذار غمگسارانه از هویت بومی دست می زند و به تصور نادرست نگاه مردمانِ این سو به آن سوی هوایی رویایی در پاریس طعنه میزند؛ تفسیری بهشت انگاره از کافههایی روشنفکرانه با سقفهایی سفالی! و هنرمندانی که پژواک موسیقی در سر داشته و دغدغه خلق و ترسیم بر بومِ روز نگاه شان جولان میدهد!
در این دیار عاشقانه ها نباید چندان پایبند زبان گفتاری بود و اگر گویشی ادغام شده از گیلکی و فارسی و فرانسوی وجود دارد، به دلیل بی قاعدگی مردمانی است که دنیایی ممزوج شده با هم دارند و البته صدای سخن عشق در پرواز خیال به هر زبان خوش است. از طرفی انتخاب درست حرفه قاب سازی برای فرهاد که عمری قابِ خیال در دل داشته و سیمای ثبت آرزوها را از ترسیم خوشی ها بر دیوار تماشا دارد، بسیار ارزنده می باشد. فرهاد در زمانه ای که از تبلور یادآوری بر سنگفرش زمان سایه ای بیش نمانده است، به دنبال حفظ و مرمت دلسپاری هاست و ردپای عشقی ناب را از فناوری پنیر! تا واژگان فرانسوی شکل داده است و هر لحظه از این سال ها به دنبال ردیابی این پرسش بوده که از خیال من تا نگاه تو چقدر باقی است؟ و هنگامی که در سکانس پایانی برای نخستین بار مورد پذیرش گلی قرار می گیرد و آن دیالوگ نازنینِ "ارزش اش را داشت" را روان می سازد، به آرامشی می رسد که حاصل سال ها ریاضت و صبر و دردمندی است.
دیدگاهها